این داستان به همونی که می پرستی واقعی هست. . .
سلام به همه دوستان من فقط مینویسم و یه خاطره محظه نه بیشتر شاید چیزی نباشه که خیلی ها انتظار دارن
ما جرا از زمانی شروع شد که خاله مهین همسایه ماشدوجالبه که مربی مهد کودک من بود چون مادرم شا غل بود من همیشه پیش خاله مهین بودم خیلی دوسش داشتم مثل مادرم بود وشاید خیلی نزدیک تر خاله مهین اون زمان یه زن 21 ساله بود که 16 سالگی از دواج کرده بود وخیلی وقتا شوهرش جبهه بود اون تنها بود و خوب هر وقت که تنهابود من پیشش بودم مادر من 3 تا پسر داشت و اون هیچ بچه ای نداشت یه روز ازش پرسیدم خاله چرا شما بچه ندارین گفت خدا نداده ولی شاید اگه تو دعا کنی دلش به رحم بیاد و یه بچه هم به من بده من هم با همون پاکی بچه گی دستام رو بالا بردم گفتم خدایا چی میشه به مهین جون من یه بجه ناز نازی بدی این قد دلگیر نباشه شا ید اون روز لهضه دعا بود وشایدم من یه وسیله که میبایست تا وان این دعامو پس بدم گذشت از این ماجرا و بعد یه مدت خاله بچه دار شد و خدا یه دختر ناز به اون داد که اسمش رو گذاشت رویا اون زمانی که رویا به دنیا اومد من 4 سال داشتم اولا به رویا هسادت میکردم ولی محبت خاله مهین به من کم نشد بیشتر هم شد همیشه به هم میگفت تو دوماد خودمی من رویا رو از دعای تو دارم و میدمش به خودیت ومن هم ضوق مرگ میشدم توعالم بچه گی من و رویا باهم بزرگ میشدیم و روز به روز به هم وابسته تر تا جای که روز اول که رفت مدرسه من هم با هاش رفتم بعد اونی که رفت تو مدرسه من هم رفتم طرف مدرسه خودم روز ها میگذشت تا که رویا 9 ساله شد و من هم 13 سالم بود یواش یواش زم زمه های تاصب بی جای مادر من و پدر اون شرو شد ولی خوب همیشه خاله مهین مشکل گشا بود من و رویا اگه یه روز هم نمیدیدیم روزمون شب نمیشد به هر نحوی بود همو میدیدیم حتی شده از روی دیوار تا جای که ما درم منو تو خونه حبس کرد تا جلوی من و بگیره این جا بود که رفیقم ممل به دادم رسید به من پیشنهاد داد خودتو بزن به مریزی و بگیر بخواب تو خونه بعد من از رو دیوار میام تو خونه جا تو میخوابم تو برو پیش رویا خیلی مرده نقشه رو اجرا کردیم همه چی خوب پیش رفت تا جایی که من از فکر سا عت و وقت بیرون رفتم و وقطی به خودم اومدم دیدم ساعت 3 بعد از ظهره و وقطی با عجله به خونه بر گشتم دیدم ممل به گیر مادرم افتاده و یه کتک حسابی ازش خورده و خو ب ماجرا لو رفت ما درم که دید نمیتو نه جلوی من رو بگیره و بامذاکرات خاله مهین به این نتیجه رسیدن که بین ما صیغه محرمیت بخونن و خوب ما دو تا به هم نزدیک تر شیم اون قدر نزدیک که هیچ رازی رو مخفی از هم نداشتیم و مثل همیشه مهین جون بهترین پشتیبان ما همیشه با هم بودیم و خیلی وقتا که خونه خاله بودم وقتی شوهرش نبود کنار هم می خوابیدیم فقط همیشه به همون میگفت کاری نکنین که با عث سر افکندگی من بشین و ما دوتا به احترامش هیچ وقت از بوسیدن هم و در آغوش گرفتن هم جلو تر نرفتیم دو تا مون درس خون بودیم شاگرد اول مدرسه حمید خان پدر رویا دیگه منو قبول کرده بود به عنوان دامادش ولی واسم یه شرط گذاشت که باید بری دانشگاه و من هم ازت حمایت میکنم تا رویا رو بهت بدم اونقدر رویا رو دوست داشتم که هر زمان بهم میرسیدیم قلبم مثل گنجشک میزد و چنان آرا مشی کنارش داشتم که نمیشه بیانش کرد یه عشق واقعی که حاضر بودم همچیزم رو بدم واسش و به هیچ چیز بجزکنارش بودن فکر نمیکردم
بقیه در ادامه مطلب
†??'§ : غروب یک رویا, اواره مرگ, بهنوش, بهنوش عارف پور, وب سایت اواره مرگ, avarehmarg, www, avarehmarg, orq, ir, عاشقانه , تنهایی, داستان, شعر , عشق,
??ادامه مطلب??
C†?êmê§ |